تولد دوباره یعنی
از پشت شیشه ی آگاهی
فهم و فرزانگی به جهان نگریستن
تولد دوباره یعنی تو آن آدم قبلی نیستی!
کشف حقیقت
سفری است دشوار!
راه درازی در پیش است
به تهی سازی عمیق ذهن نیازمندی!
پالایش تمام و کمال دل را می طلبد!
به معصومیتی خاص نیاز است
به تولدی دوباره!
باید دوباره کودک شوی!
یادت باشه!
دوست یعنی نیمه ی دیگر ما
اکنون دوست داری نیمه دیگرت چگونه باشد؟
فراموش نکن!
بعد از پدر و مادر
دوست
یگانه سازنده جان و دل و روح ماست!
سعی کنید همین حالا دوستانتان را با الک صداقت و پاکی
و تفکر و آگاهی جدا کنید
و اوقات با ارزش خود را با کسانی بگذرانید
که حداقل بتوانند راهی درست نشانتان بدهند.
به یاد داشته باشیم!
دوست مثل یک معلم خصوصی است که لحظه به لحظه
افکار خودش را برای ما دیکته می کند
پس اول ببین چه می خواهی؟
و در چه درسی ضعف داری؟
آن موقع معلم خصوصی ات را در آن رشته انتخاب کن.
خوب من!
باید بکوشیم روابط پاکیزه و دوستی های با ارزشمان
تاریخ مصرف نداشته باشد
و بکوشیم با انتخابی آگاهانه و فهیم روی شیشه
دلمان حک کنیم
دوستی تاریخ مصرف ندارد.
زندگی یک صبح بهاری ست
اگر دوستی داشته باشی
کسی که با او راه بروی
با او حرف بزنی
به جانبش رو کنی
زندگی یک صبح بهاری ست
اگر دوستی داشته باشی
تا کمی آفتاب را با او قسمت کنی
که تو را یاری دهد
پس حالا و همیشه
تو را یاری هست.
دوست موجود نازنینی است
که داوودی هایش را برای تو می چیند
پیشکش می کند و اندیشه ی سودا ندارد
و غنچه هایی را که از دست می دهد هیچ نمی بیند
اما توشه ی دوستی را قدر می دارد
بهترین های خویش را به تو می دهد
و هم باز دوباره می کارد.
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید
وبعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی عود آید
این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
یا بیاموز یا بیاموزم
یا دانا باش یا دنبال دانایی باش
دوستی حضوری معطر و سبز داشتن در باغ خزان زده دوست است
فتح دل تنهای دوست با شبیخون لبخند و مهربانی
تا دوست به شعف بر تو بنگرد.
یک فیلتر برای ذهنمان که به هر چیزی نیندیشیم
یک فیلتر برای چشمانمان که هر چیزی را نبینیم
یک فیلتر برای گوشمان که هر سخنی را نشنویم
یک فیلتر برای زبانمان که هر سخنی را بدون تامل و تفکر نگوییم
یک فیلتر برای دلمان که هر کسی را رخصت ورود به آن ندهیم
یک فیلتر برای روحمان که انسانی دگر اندیش باشیم.
قدر چهار چیز را فبل از از دست دادن آن بدان:
ثروت را قبل از فقر
سلامتی را قبل از بیماری
جوانی را قبل از پیری
زندگی را قبل از مرگ
اگر زندگی
نام آسانی داشت
دیگر بر زمین
تلاش معنای خویش را
از کف می داد
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد
همه دلها خسته است
جملاتی مثل :ببین چقدر دوستت دارم!
یا کلام صمیمانه ی من:من در کنار تو هستم
اینهاست که به زندگی ارزش جنگیدن می دهد
زندگی سرشار از شور است
پاره ای از آن باش
زندگی آمیخته به تلاش است
با آن آغاز کن
زندگی با اندوه همراه است
درد از آن بزدای
زندگی با شادی همراه است
احساسش کن
دریابش و تقسیم اش کن
زندگی بسته به آرمان هایی است
بکوش تا به والاترینشان برسی
زندگی مقصدی را می جوید
کاشف آن باش
جبران خلیل جبران می گوید:هرگز در پاسخ عاجزانه ای در نمانده ام
مگر در برابر کسی که از من پرسید:تو کیستی؟
آن زمان که آفتاب روز
آرامش شب را درهم می شکند
در مه صبحگاهی بال بگشا
و روزی نو را به هماوردی فراخوان
آگاهی تازه ای از بودن
دست جهان را در دستهایت بفشر
و گل لبخند بر لبان بنشان
چه باشکوه است زنده بودن!
از دنیای کهنه ات بیرون بیا
دنیای نو
مثل پوستی تازه
بر تو خواهد رویید
گذشته و آینده اجتناب ناپذیرند
اما دیگر وجود ندارند
تنها این پوسته قدیمی را دور بینداز
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی شب نو
روز نو
اندیشه ی نو
زندگی یعنی غم نو
حسرت نو
پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
وتو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاری است
با دم زدن در هوای گذشته
ونگرانی های فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر رود
رویاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید
زندگانی را آهنگی نیست
نانسی سیمس
اگر بتوانیم از شکستن یک دل جلوگیری کنم
زندگیم بیهوده نخواهد بود
اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشانم
اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش باز گردد
زندگیم بیهوده نخواهد بود
نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم
تنها باید خاطرات شیرین را به یاد سپرد
و لغزش های گذشته را توشه راه خرد سازیم
نمی توانیم آینده را پیش بینی کنیم
تنها باید امیدوار باشیم
وخواهان بهترین و هر آنچه نیکوست
و باور کنیم که چنین خواهد شد
می توانیم روزی را زندگی کرد
دم را غنیمت شمریم
و همواره در جستجو تا بهتر و نیکو تر باشیم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است
که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد
زندگی شاید
طفلی ست که از مدرسه باز می گردد
به یاد داشته باشیم
زندگی مکتب است
برخی از درس ها را باید بر آسمان نوشت
تا همه آن را بشنوند و بفهمند
بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند
بعضی برای مدتی می مانند
روی قلب ما رد پا باقی می گذارند
وما دیگر هیچگاه
همان که بودیم
نیستیم
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
دوست آن است که تو ی تاب آدم را تاب میدهد
روی نردبان تو را بالا می کشد
دستی به پشتت می زند
در آغوشت می گیرد
و خداحافظی می کند
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
با ژرف تر شدن آگاهی
نور می افشانی
ما از ماده ای ساخته شده ایم که نور نام دارد
آگاهی آتش درون تو را روشن می کند
وهنگامی که شعله ور شدی
آرزوها در این آتش خواهند سوخت
ناخالصی ها در این آتش خاکستر خواهند شد
وتو از این میان چون زر ناب بیرون خواهی آمد
چیزی گرانبها تر از آگاهی نیست
آگاهی بذر خدایی شدن در توست
آن گاه که این بذر به رشد کامل برسد
سرنوشت خود را رقم زده ای
خود را نباید فراموش کنی
نیازمند آنی که شعله ای از آگاهی درونی باشی
آگاهی چنان ژرفی که حتی در خواب حضور آن را احساس کنی!
در کوهساران هنگامی که به زیر سایه ی درختان سپیدار می نشینید
واز آرامش و صفای کشتزارها و چمنزارهای دوردست بهره مند
می شوید
بگذارید دلتان در خاموشی بگوید:
خداوند در خرد آرمیده است.
دیدن دنیا در یک دانه شن
وبهشت در یک گل وحشی
تسخیر بی نهایت در کف دستان تو
وجاودانگی تنها در ساعتی!
تو انسان شگفتی
شگفتی بیافرین
بخت واقعی از درون تو باید که در آید
وتو آن را خواهی یافت
اگر مشعل آگاهی خود را
چراغ راه کنی
به اوای دانسته ی خویش
گوش فرا دهی
وپی گیری
واین کلید
دروازه های بخت است!
انسان بودن یعنی:فکر کردن و تعقل داشتن
نه فقط زنده بودن
اگر می دانستیم که چه سیستم پیچیده و شگرفی در وجود ما
نهاده شده
هرگز خودرا بیهوده نمی انگاشتیم
وپیوسته به انسان بودن خود افتخار می کردیم و شادمان بودیم
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان رویاهایش
در عظمت عشقش
در والایی ارزشهایش
ودر شادی و سرور تقسیم شده اش نهفته است
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان افکارش
در ارزش تجسم یافته اش
در چشمه هایی که روحش از آن سیراب می گردد
ودر بینشی که بدان دست یافته
نهفته است
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد
در یاری و مساعدتی که بذل می کند
در مقصدی که می جوید
ودر چگونه زیستن او نهفته است
به دنیا پا نهاده ای
درست مانند:
کتابی باز
ساده و نانوشته
باید سرنوشت خود را رقم بزنی
خود ونه کس دیگر
چه کسی می تواند چنین کند؟
چگونه ؟
چرا؟
به دنیا آمده ای
همچون یک بذر زاده شده ای
می توانی همان بذر بمانی و بمیری
اما می توانی گل باشی و بشکفی
می توانی
درخت باشی
و ببالی
اوشو
وقتی گرد پیری بر سرم نشست
آیا باز هم مرا می بوسی و می گویی
که اکنون در خزان به تو عشق می ورزم
همان گونه در بهار چنین بود
کوچکترین تحول همانند سنگ ریزه ای است
که به درون برکه ای پرتاب می شود
امواج بسیاری به گرد آن شکل می گیرند
سنگ ریزه ی آگاهی نیز با برکه ی ذهن ما چنین کند!!