زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی شب نو
روز نو
اندیشه ی نو
زندگی یعنی غم نو
حسرت نو
پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
وتو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاری است
با دم زدن در هوای گذشته
ونگرانی های فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد
و آسان هدر رود
رویاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید
زندگانی را آهنگی نیست
نانسی سیمس
اگر بتوانیم از شکستن یک دل جلوگیری کنم
زندگیم بیهوده نخواهد بود
اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشانم
اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش باز گردد
زندگیم بیهوده نخواهد بود
نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم
تنها باید خاطرات شیرین را به یاد سپرد
و لغزش های گذشته را توشه راه خرد سازیم
نمی توانیم آینده را پیش بینی کنیم
تنها باید امیدوار باشیم
وخواهان بهترین و هر آنچه نیکوست
و باور کنیم که چنین خواهد شد
می توانیم روزی را زندگی کرد
دم را غنیمت شمریم
و همواره در جستجو تا بهتر و نیکو تر باشیم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است
که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد
زندگی شاید
طفلی ست که از مدرسه باز می گردد
به یاد داشته باشیم
زندگی مکتب است
برخی از درس ها را باید بر آسمان نوشت
تا همه آن را بشنوند و بفهمند
بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند
بعضی برای مدتی می مانند
روی قلب ما رد پا باقی می گذارند
وما دیگر هیچگاه
همان که بودیم
نیستیم
گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی بدستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم
دوست آن است که تو ی تاب آدم را تاب میدهد
روی نردبان تو را بالا می کشد
دستی به پشتت می زند
در آغوشت می گیرد
و خداحافظی می کند
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
با ژرف تر شدن آگاهی
نور می افشانی
ما از ماده ای ساخته شده ایم که نور نام دارد
آگاهی آتش درون تو را روشن می کند
وهنگامی که شعله ور شدی
آرزوها در این آتش خواهند سوخت
ناخالصی ها در این آتش خاکستر خواهند شد
وتو از این میان چون زر ناب بیرون خواهی آمد
چیزی گرانبها تر از آگاهی نیست
آگاهی بذر خدایی شدن در توست
آن گاه که این بذر به رشد کامل برسد
سرنوشت خود را رقم زده ای
خود را نباید فراموش کنی
نیازمند آنی که شعله ای از آگاهی درونی باشی
آگاهی چنان ژرفی که حتی در خواب حضور آن را احساس کنی!
در کوهساران هنگامی که به زیر سایه ی درختان سپیدار می نشینید
واز آرامش و صفای کشتزارها و چمنزارهای دوردست بهره مند
می شوید
بگذارید دلتان در خاموشی بگوید:
خداوند در خرد آرمیده است.
دیدن دنیا در یک دانه شن
وبهشت در یک گل وحشی
تسخیر بی نهایت در کف دستان تو
وجاودانگی تنها در ساعتی!
تو انسان شگفتی
شگفتی بیافرین
بخت واقعی از درون تو باید که در آید
وتو آن را خواهی یافت
اگر مشعل آگاهی خود را
چراغ راه کنی
به اوای دانسته ی خویش
گوش فرا دهی
وپی گیری
واین کلید
دروازه های بخت است!
انسان بودن یعنی:فکر کردن و تعقل داشتن
نه فقط زنده بودن
اگر می دانستیم که چه سیستم پیچیده و شگرفی در وجود ما
نهاده شده
هرگز خودرا بیهوده نمی انگاشتیم
وپیوسته به انسان بودن خود افتخار می کردیم و شادمان بودیم
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان رویاهایش
در عظمت عشقش
در والایی ارزشهایش
ودر شادی و سرور تقسیم شده اش نهفته است
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان افکارش
در ارزش تجسم یافته اش
در چشمه هایی که روحش از آن سیراب می گردد
ودر بینشی که بدان دست یافته
نهفته است
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد
در یاری و مساعدتی که بذل می کند
در مقصدی که می جوید
ودر چگونه زیستن او نهفته است
به دنیا پا نهاده ای
درست مانند:
کتابی باز
ساده و نانوشته
باید سرنوشت خود را رقم بزنی
خود ونه کس دیگر
چه کسی می تواند چنین کند؟
چگونه ؟
چرا؟
به دنیا آمده ای
همچون یک بذر زاده شده ای
می توانی همان بذر بمانی و بمیری
اما می توانی گل باشی و بشکفی
می توانی
درخت باشی
و ببالی
اوشو
وقتی گرد پیری بر سرم نشست
آیا باز هم مرا می بوسی و می گویی
که اکنون در خزان به تو عشق می ورزم
همان گونه در بهار چنین بود
کوچکترین تحول همانند سنگ ریزه ای است
که به درون برکه ای پرتاب می شود
امواج بسیاری به گرد آن شکل می گیرند
سنگ ریزه ی آگاهی نیز با برکه ی ذهن ما چنین کند!!
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست و فتنه ای حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد
عشق را صدای فاصله ها نامیده و بهترین چیز را در عالم٬رسیدن به
نگاهی دانسته که از حادثه ی عشق تر شده باشد.
کاش می توانستید با بوی خوش زمین زندگی کنید
ومانند گیاهان هوایی
تنها روشنی آفتاب
خوراک شما باشد
اگر انسانها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونوم
معده شان بود٬اکنون کره ی زمین تعریف دیگری داشت.
به دنیا پا نهاده ای
درست مانند:
کتابی باز٬ساده و نانوشته
باید سرنوشت خود را رقم بزنی
خود٬ونه٬کس دیگر
چه کسی می تواند چنین کند؟
چگونه؟
چرا؟
به دنیا آمده ای!
هم چون یک بذر بمانی و بمیری
اما٬می توانی گل باشی و بشکفی
می توانی
درخت باشی و ببالی
خودشناسی٬خداشناسی است.
چرا دلت گرفته؟
مثل آن که تنهایی
چه قدر هم تنها؟
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
وفکر کردن چه تنهاست
اگر ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی
دچار بود!
خدا نمی توانست در همه جا باشد٬از این رو مادران را آفرید.
سلامم به گرمای دستت ای دوست
دلم لحظه ای با دلت روبروست
بگو عاشقی تا سلامت کنم
تمام دلم را به نامت کنم
شهین محمدی
کاش دانسته بودم چگونه زندگی کنم یا کسی را یافته بودم که روش
زندگی را به من تعلیم دهد!
دشت عطش نهاد
راه پر آفتاب
پرواز باد گرم
خورشید بی شتاب
خاموشی وسیع
تک چادر سیاه
شن ریزه های داغ
چشمان خشک چاه
طرحی ز چند مرد
برپرده ی غبار
یک کوزه٬چند بیل
فرسودگی و کار
سیاوش کسرایی