دراندرون من

جملات قصاراز فرزانگان

دراندرون من

جملات قصاراز فرزانگان

زندگی یعنی تکاپو از دید هوشنگ شفا

زندگی یعنی تکاپو 

زندگی یعنی هیاهو 

زندگی شب نو 

روز نو 

اندیشه ی نو 

زندگی یعنی غم نو 

حسرت نو 

پیشه ی نو 

زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد

زندگی

زندگی مسابقه نیست 

زندگی یک سفر است 

وتو آن مسافری باش 

که در هر گامش 

ترنم خوش لحظه ها جاری است 

با دم زدن در هوای گذشته 

ونگرانی های فرداهای نیامده 

زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد 

و آسان هدر رود 

رویاهایت را فرو مگذار 

که بی آنان زندگانی را امیدی نیست 

و بی امید 

زندگانی را آهنگی نیست 

          نانسی سیمس 

امیلی دیکنسون

اگر بتوانیم از شکستن یک دل جلوگیری کنم 

زندگیم بیهوده نخواهد بود 

اگر بتوانم یک زندگی را از درد تهی سازم و یا رنجی را فرو نشانم 

اگر بتوانم سینه سرخ مجروحی را کمک کنم تا دوباره به لانه خویش باز گردد   

زندگیم بیهوده نخواهد بود

کارن بری از زندگی چه می گوید؟

نمی توانیم گذشته را تغییر دهیم 

تنها باید خاطرات شیرین را به یاد سپرد 

و لغزش های گذشته را توشه راه خرد سازیم 

نمی توانیم آینده را پیش بینی کنیم 

تنها باید امیدوار باشیم 

وخواهان بهترین و هر آنچه نیکوست 

و باور کنیم که چنین خواهد شد 

می توانیم روزی را زندگی کرد 

دم را غنیمت شمریم 

و همواره در جستجو تا بهتر و نیکو تر باشیم

سخنی از رز کندی

این سالها نیستند که زندگی را می سازند 

بلکه لحظاتند

دیدگاه فروغ فرخزاد در مورد زندگی

زندگی شاید  

یک خیابان دراز است  

که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد 

زندگی شاید 

طفلی ست که از مدرسه باز می گردد

دیدگاه دام راس در مورد زندگی

به یاد داشته باشیم 

زندگی مکتب است 

برخی از درس ها را باید بر آسمان نوشت 

تا همه آن را بشنوند و بفهمند

ردپا

بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند 

بعضی برای مدتی می مانند 

روی قلب ما رد پا باقی می گذارند 

وما دیگر هیچگاه  

همان که بودیم 

نیستیم 

سخن سعدی در باب اثر دوست

گلی خوشبوی در حمام روزی 

رسید از دست محبوبی بدستم 

بدو گفتم که مشکی یا عبیری 

که از بوی دلاویز تو مستم 

بگفتا من گلی ناچیز بودم 

ولیکن مدتی با گل نشستم 

کمال همنشین در من اثر کرد 

وگرنه من همان خاکم که هستم

تصویر ذهنی کاترین دیویس در باب دوستی

دوست آن است که تو ی تاب آدم را تاب میدهد 

روی نردبان تو را بالا می کشد 

دستی به پشتت می زند 

در آغوشت می گیرد 

و خداحافظی می کند

مولانا

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 

به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد 

در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران 

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد 

سخنی ازا شو

با ژرف تر شدن آگاهی 

نور  می افشانی  

ما از ماده ای ساخته شده ایم که نور نام دارد 

آگاهی آتش درون تو را روشن می کند 

وهنگامی که شعله ور شدی 

آرزوها در این آتش خواهند سوخت 

ناخالصی ها در این آتش خاکستر خواهند شد 

وتو از این میان چون زر ناب بیرون خواهی آمد 

چیزی گرانبها تر از آگاهی نیست 

آگاهی بذر خدایی شدن در توست 

آن گاه که این بذر به رشد کامل برسد 

سرنوشت خود را رقم زده ای 

خود را نباید فراموش کنی 

نیازمند آنی که شعله ای از آگاهی درونی باشی 

آگاهی چنان ژرفی که حتی در خواب حضور آن را احساس کنی!

سخنی از جبران خلیل جبران

در کوهساران هنگامی که به زیر سایه ی درختان سپیدار می نشینید 

واز آرامش و صفای کشتزارها و چمنزارهای دوردست بهره مند  

می شوید 

بگذارید دلتان در خاموشی بگوید: 

   خداوند در خرد آرمیده است.

سخنی از ویلیام بلیک

دیدن دنیا در یک دانه شن 

وبهشت در یک گل وحشی 

تسخیر بی نهایت در کف دستان تو 

وجاودانگی تنها در ساعتی!

سخنی از کارن استیونس

تو انسان شگفتی 

شگفتی بیافرین 

بخت واقعی از درون تو باید که در آید 

وتو آن را خواهی یافت 

اگر مشعل آگاهی خود را 

چراغ راه کنی 

به اوای دانسته ی خویش 

گوش فرا دهی 

وپی گیری  

واین کلید 

دروازه های بخت است!

انسان بودن

انسان بودن یعنی:فکر کردن و تعقل داشتن  

نه فقط زنده بودن 

 

اگر می دانستیم که چه سیستم پیچیده و شگرفی در وجود ما  

نهاده شده 

هرگز خودرا بیهوده نمی انگاشتیم 

وپیوسته به انسان بودن خود افتخار می کردیم و شادمان بودیم

فراموش نکنید

دیروز به تاریخ پیوست 

فردا معما است 

و امروز هدیه است

سخنی از سی ای فلین

بزرگی و شان انسان 

در بزرگی و شان رویاهایش 

در عظمت عشقش 

در والایی ارزشهایش 

ودر شادی و سرور تقسیم شده اش نهفته است 

بزرگی و شان انسان 

در بزرگی و شان افکارش 

در ارزش تجسم یافته اش 

در چشمه هایی که روحش از آن سیراب می گردد 

ودر بینشی که بدان دست یافته  

نهفته است 

بزرگی و شان انسان 

در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد 

در یاری و مساعدتی که بذل می کند 

در مقصدی که می جوید 

ودر چگونه زیستن او نهفته است 

اما براستی انسان چیست؟

به دنیا پا نهاده ای 

درست مانند: 

کتابی باز  

ساده و نانوشته 

باید سرنوشت خود را رقم بزنی 

خود ونه کس دیگر 

چه کسی می تواند چنین کند؟ 

چگونه ؟ 

چرا؟ 

به دنیا آمده ای 

همچون یک بذر زاده شده ای 

می توانی همان بذر بمانی و بمیری 

اما می توانی گل باشی و بشکفی 

می توانی 

درخت باشی 

و ببالی 

  اوشو

سخنی از جیمز جی واکر

وقتی گرد پیری بر سرم نشست 

آیا باز هم مرا می بوسی و می گویی 

که اکنون در خزان به تو عشق می ورزم 

همان گونه در بهار چنین بود

سخنی از خلیل جبران

وهمواره این گونه است که عشق ژرفای خود را تا لحظه جدایی در  

نمی یابد

سخنی از آنتونی رابینز

کوچکترین تحول همانند سنگ ریزه ای است 

که به درون برکه ای پرتاب می شود 

امواج بسیاری به گرد آن شکل می گیرند 

سنگ ریزه ی آگاهی نیز با برکه ی ذهن ما چنین کند!!   

شعری از ابوسعید ابوالخیر

از شبنم عشق خاک آدم گل شد 

شوری برخاست و فتنه ای حاصل شد 

سرنشتر عشق بر رگ روح زدند 

یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد

شعری از سهراب سپهری

عشق را صدای فاصله ها نامیده و بهترین چیز را در عالم٬رسیدن به 

نگاهی دانسته که از حادثه ی عشق تر شده باشد.

سخنی از دکتر شریعتی

انسان نقطه ای است میان دو بی نهایت 

بی نهایت لجن 

بی نهایت فرشته

سخنی از جبران خلیل جبران

کاش می توانستید با بوی خوش زمین زندگی کنید 

ومانند گیاهان هوایی 

تنها روشنی آفتاب 

خوراک شما باشد

سخنی از انشتین

اگر انسانها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونوم  

معده شان بود٬اکنون کره ی زمین تعریف دیگری داشت.

سخنی از اوشو

به دنیا پا نهاده ای 

درست مانند: 

کتابی باز٬ساده و نانوشته 

باید سرنوشت خود را رقم بزنی 

خود٬ونه٬کس دیگر 

چه کسی می تواند چنین کند؟ 

چگونه؟ 

چرا؟ 

به دنیا آمده ای! 

هم چون یک بذر بمانی و بمیری 

اما٬می توانی گل باشی و بشکفی 

می توانی 

درخت باشی و ببالی 

سخنی از حضرت علی

خودشناسی٬خداشناسی است.

شعری از سهراب سپهری

چرا دلت گرفته؟ 

مثل آن که تنهایی 

چه قدر هم تنها؟ 

خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی 

دچار یعنی عاشق 

وفکر کردن چه تنهاست 

اگر ماهی کوچک  

دچار آبی دریای بیکران باشد 

چه فکر نازک غمناکی 

دچار بود!

ضرب المثل عربی

خدا نمی توانست در همه جا باشد٬از این رو مادران را آفرید.

سخنی از عرفا

اهل دل را دو خصلت باشد : 

دل سخن پذیر 

سخن دل پذیر

شعری از مولانا

آدمی فربه شود از راه گوش 

                           جانور فربه شود از حلق و نوش

سلام

سلامم به گرمای دستت ای دوست 

دلم لحظه ای با دلت روبروست 

بگو عاشقی تا سلامت کنم 

تمام دلم را به نامت کنم 

             شهین محمدی

در اندرون

دلی عاشق 

ذهنی جستجوگر 

روحی عصیانگر 

نگاهی پرهیزگر 

وزبانی پرسشگر  

می طلبم 

سخنی از شمس تبریزی

کسی یک سخن شنید و در همه ی عمر 

از آن سخن سوخت 

جان من فدای او باد

سخنی از تئودورپارکر

کاش دانسته بودم چگونه زندگی کنم یا کسی را یافته بودم که روش 

زندگی را به من تعلیم دهد! 

                     

کارگران راه

دشت عطش نهاد 

راه پر آفتاب 

پرواز باد گرم 

خورشید بی شتاب 

خاموشی وسیع 

تک چادر سیاه 

شن ریزه های داغ 

چشمان خشک چاه 

طرحی ز چند مرد 

برپرده ی غبار 

یک کوزه٬چند بیل 

فرسودگی و کار 

                        سیاوش کسرایی