دوست موجود نازنینی است
که داوودی هایش را برای تو می چیند
پیشکش می کند و اندیشه ی سودا ندارد
و غنچه هایی را که از دست می دهد هیچ نمی بیند
اما توشه ی دوستی را قدر می دارد
بهترین های خویش را به تو می دهد
و هم باز دوباره می کارد.
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید
وبعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی عود آید
این را کسی دریابد که او را مشامی باشد.
یا بیاموز یا بیاموزم
یا دانا باش یا دنبال دانایی باش
دوستی حضوری معطر و سبز داشتن در باغ خزان زده دوست است
فتح دل تنهای دوست با شبیخون لبخند و مهربانی
تا دوست به شعف بر تو بنگرد.
یک فیلتر برای ذهنمان که به هر چیزی نیندیشیم
یک فیلتر برای چشمانمان که هر چیزی را نبینیم
یک فیلتر برای گوشمان که هر سخنی را نشنویم
یک فیلتر برای زبانمان که هر سخنی را بدون تامل و تفکر نگوییم
یک فیلتر برای دلمان که هر کسی را رخصت ورود به آن ندهیم
یک فیلتر برای روحمان که انسانی دگر اندیش باشیم.
قدر چهار چیز را فبل از از دست دادن آن بدان:
ثروت را قبل از فقر
سلامتی را قبل از بیماری
جوانی را قبل از پیری
زندگی را قبل از مرگ
اگر زندگی
نام آسانی داشت
دیگر بر زمین
تلاش معنای خویش را
از کف می داد
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد
همه دلها خسته است
جملاتی مثل :ببین چقدر دوستت دارم!
یا کلام صمیمانه ی من:من در کنار تو هستم
اینهاست که به زندگی ارزش جنگیدن می دهد
زندگی سرشار از شور است
پاره ای از آن باش
زندگی آمیخته به تلاش است
با آن آغاز کن
زندگی با اندوه همراه است
درد از آن بزدای
زندگی با شادی همراه است
احساسش کن
دریابش و تقسیم اش کن
زندگی بسته به آرمان هایی است
بکوش تا به والاترینشان برسی
زندگی مقصدی را می جوید
کاشف آن باش
جبران خلیل جبران می گوید:هرگز در پاسخ عاجزانه ای در نمانده ام
مگر در برابر کسی که از من پرسید:تو کیستی؟
آن زمان که آفتاب روز
آرامش شب را درهم می شکند
در مه صبحگاهی بال بگشا
و روزی نو را به هماوردی فراخوان
آگاهی تازه ای از بودن
دست جهان را در دستهایت بفشر
و گل لبخند بر لبان بنشان
چه باشکوه است زنده بودن!
از دنیای کهنه ات بیرون بیا
دنیای نو
مثل پوستی تازه
بر تو خواهد رویید
گذشته و آینده اجتناب ناپذیرند
اما دیگر وجود ندارند
تنها این پوسته قدیمی را دور بینداز