از شبنم عشق خاک آدم گل شد
شوری برخاست و فتنه ای حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره ی خون چکید و نامش دل شد
عشق را صدای فاصله ها نامیده و بهترین چیز را در عالم٬رسیدن به
نگاهی دانسته که از حادثه ی عشق تر شده باشد.
کاش می توانستید با بوی خوش زمین زندگی کنید
ومانند گیاهان هوایی
تنها روشنی آفتاب
خوراک شما باشد
اگر انسانها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونوم
معده شان بود٬اکنون کره ی زمین تعریف دیگری داشت.
به دنیا پا نهاده ای
درست مانند:
کتابی باز٬ساده و نانوشته
باید سرنوشت خود را رقم بزنی
خود٬ونه٬کس دیگر
چه کسی می تواند چنین کند؟
چگونه؟
چرا؟
به دنیا آمده ای!
هم چون یک بذر بمانی و بمیری
اما٬می توانی گل باشی و بشکفی
می توانی
درخت باشی و ببالی
خودشناسی٬خداشناسی است.
چرا دلت گرفته؟
مثل آن که تنهایی
چه قدر هم تنها؟
خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی
دچار یعنی عاشق
وفکر کردن چه تنهاست
اگر ماهی کوچک
دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی
دچار بود!
خدا نمی توانست در همه جا باشد٬از این رو مادران را آفرید.
سلامم به گرمای دستت ای دوست
دلم لحظه ای با دلت روبروست
بگو عاشقی تا سلامت کنم
تمام دلم را به نامت کنم
شهین محمدی
کاش دانسته بودم چگونه زندگی کنم یا کسی را یافته بودم که روش
زندگی را به من تعلیم دهد!
دشت عطش نهاد
راه پر آفتاب
پرواز باد گرم
خورشید بی شتاب
خاموشی وسیع
تک چادر سیاه
شن ریزه های داغ
چشمان خشک چاه
طرحی ز چند مرد
برپرده ی غبار
یک کوزه٬چند بیل
فرسودگی و کار
سیاوش کسرایی